«هزار نکته باریک تر ز مو اینجاست»
«دوست» را هیچ جوری نمی شود سفارش داد! اگر یک لیست از ویژگی هایی که می خواهی دوستت داشته باشد به دیجی کالا ارایه کنی و دوستت را سفارش بدهی بسته ای که می رسد همیشه یک چیزی کم دارد! یک جایی در زیر و بم نقشه روح اش را همیشه جا انداخته ای. مجبوری به تحویل دهنده بگویی «خیلی ببخشید ولی این دقیقا آنی نیست که من می خواستم. بله بله همه ویژگی های لیست مرا دارد اما خب می دانید.چطور توضیح بدهم.«آن» را ندارد. بله البته من هزینه ارسال را می پردازم! باز هم ببخشید!» هیچ جوری نمی توانی ویژگی های فردی را که روحت کنارش آرام می گیرد لیست کنی و بعد به قسمت گمشده ها یا هرجای دیگر بفرستی و بگویی «این! دقیقا این را می خواهم!». دوست را نمی شود به صفاتش تقلیل داد. «هزار نکته باریک تر ز مو اینجاست» که دلت کنار کسی آرام بگیرد و دلدارت شود و البته که «نه هر که چهره برافروخت دلبری داند». هر انسانی جهانی است و مترادف شدن دو جهان با هم اتفاقی نیست که به این سادگی ها رخ دهد. بقول یکی: «دوستی دو انسان یک معجزه است.» مثل شرایط شکل گیری جهان ما. باید فاصله خورشید تا زمین بنوعی تنظیم باشد تا جهان کنونی بتواند شکل بگیرد /تا قلب آدمی دیگری را بپذیرد.
حالا فکرش را بکنید یک انسان چقدر باید ناشی یا ستمگر یا بدشانس باشد که چنین معجزه ی نادری برایش رخ بدهد، دوست و همنشین دلش را پیدا کند اما قدرش را نداند و او را از دست بدهد.
کسی را دوست داشتن بدین معناست که روحش را از او بگیری و به او در ازای همین ربایش،بیاموزی روحش تا چه حد بزرگ، زوالناپذیر و روشن است.
همهی ما از همین رنج میبریم: عشق، روح ما را به اندازهی کافی نیده است.
از نیروهایی رنج میبریم که درونمان محبوس ماندهاند. نیروهایی که هیچکس قادر به غارتشان نیست تا آنها را بر ما کشف کند.
کریستین بوبن
متضاد عشق نفرت نیست . ترس است!
با ترس به سوی چه می روی؟
ترس یک چاه است نه یک پل!
نمی توان ترسید و دوست داشت.
هرگز هیچ ترسی عشق نیافریده است
و هیچ ایمانی در ترس نبالیده
و هیچ نیایشی در ترس تعمید نیافته است.
به قلبت بنگر . نمی بینی؟
اگر بترسی
همیشه جایی در ژرفای وجودت
در برابر دیگران و زندگی
احساس خصومت خواهی کرد!
داشتم از گرما میمُردم. به راننده گفتم دارم از گرما میمیرم. راننده که پیر بود گفت: «این گرما کسی رو نمیکشه.» گفتم: «جالبهها، الان داریم از گرما کباب میشیم، شش ماه دیگه از سرما سگ لرز میزنیم.»
راننده نگاهم کرد. کمی بعد گفت: «من دیگه سرما رو نمیبینم.» پرسیدم: «چرا؟» راننده گفت: «قبل از اینکه هوا سرد بشه میمیرم.» خندیدم و گفتم: «خدا نکنه.» راننده گفت: «دکترا جوابم کردن، دو سه ماه دیگه بیشتر زنده نیستم.» گفتم: «شوخی میکنید؟» راننده گفت: «اولش منم فکر کردم شوخیه، بعد ترسیدم بعدش افسرده شدم! ولی الان دیگه قبول کردم.»
ناباورانه به راننده نگاه کردم. راننده گفت: «از بیرون خوبم، اون تو خرابه. اونجایی که نمیشه دید.» به راننده گفتم: «پس چرا دارین کار میکنین؟» راننده گفت: «هم برای پولش، هم برای اینکه فکر و خیال نکنم و سرم گرم باشه، هم اینکه کار نکنم چی کار کنم.» به راننده گفتم: «من باورم نمیشه.» راننده گفت: «خودم هم همین طور. باورم نمیشه امسال زمستان را نمیبینم، باورم نمیشه دیگه برف و بارون را نمیبینم، باورم نمیشه امسال عید که بیاد نیستم، باورم نمیشه این چهارشنبه، آخرین چهارشنبه ١٧ تیر عمرمه.»
به راننده گفتم: «اینجوری که نمیشه.» راننده گفت: «تازه الانه که همه چی رو دوست دارم، باورت میشه این گرما رو چقدر دوست دارم؟». دیگر گرما اذیتم نمیکرد، دیگر گرما نمیکشتم.
برشی از "تاکسینوشت ها" نوشته سروش صحت.
ای بداد من رسیده
تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی
تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت
توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی
تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی
برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم
تو رفیقی جون پناهی
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
ناجی عاطفه ی من
شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من
از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
اگه مدیون تو باشم
اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره
که منو دادی نشونم
وقتی شب شب سفر بود
توی کوچه های وحشت
وقتی هر سایه کسی بود
واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه ی شب
تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی
بتنم مرحم کشیدی
برام از روشنی گفتی
پرده شبو در یدی
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست
ای رفیق آخر من
بسلامت سفرت خوش
ای یگانه یاور من
مقصدت هرجا که باشه
هر جای د نیا که باشی
اونور مرز شقایق
پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت
سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق
دست بی ریای من بود
یاور همیشه مومن
تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری
برای من شده عادت
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایرهی کبود، اگر عشق نبود
از آینهها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
در سینهی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
قیصر امین پور
در این زمانه هیچکس خودش نیست
کسی برای یک نفس خودش نیست
همین دمی که رفت و بازدم شد
نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست
همین هوا که عین عشق پاک است
گره که خود با هوس خودش نیست
خدای ما اگر که در خود ماست
کسی که بیخداست، پس خودش نیست
دلی که گرد خویش میتند تار،
اگرچه قدر یک مگس، خودش نیست
مگس، به هرکجا، بهجز مگس نیست
ولی عقاب در قفس، خودش نیست
تو ای من، ای عقاب ِ بستهبالم
اگرچه بر تو راه ِ پیش و پس نیست
تو دستکم کمی شبیه خود باش
در این جهان که هیچکس خودش نیست
تمام درد ِ ما همین خود ِ ماست
تمام شد، همین و بس: خودش نیست
قیصر امین پور
از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانی ست، رو سوی چه بگریزیم؟ هنگامه ی حیرانی ست، خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار «آیا»، وسواس هزار «اما» کوریم و نمی بینیم، ورنه همه بیماریم!
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته ست! امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را یغیم و نمی بریم، ابریم و نمی باریم .
ما خویش ندانستیم، بیداریمان از خواب گفتند که بیدارید؟ گفتیم که بیداریم!
من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته امید رهایی نیست، وقتی همه دیواریم .
درباره این سایت